محمد متین .محمد مبینمحمد متین .محمد مبین، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 14 روز سن داره

خاطرات دو عاشق برای ثمره این عشق

بدون شرح

زندگی آرام است،  مثل آرامش  یک خواب بلند. زندگی شیرین است، مثل شیرینی یک روز قشنگ. زندگی رویایی است، مثل رویای یکی کودک ناز. زندگی زیبایی است، مثل زیبایی یک غنچه ی باز. زندگی تک تک این ساعتهاست، زندگی چرخش این عقربه هاست، زندگی راز دل مادر من. زندگی پینه ی دست پدر است، زندگی مثل زمان در گذر...   عزیز مامان قدر تک تک لحظه های خوبتو بدون... ...
25 بهمن 1390

تبریک

سلام عزیز مامان .. امروز روز ولنتاین یعنی روز عشق ...البته  نه به سنت ما ایرانی ها در ایران عزیز : سپندارمذگان جشن گرامی‌داشت زمین و زن و روز مهرورزی به مظاهر مهر و فروتنی است . در این روز که مصادف است با ۲۹ بهمن ماه مردان به زنان خود، با محبت هدیه می‌دادند و زنان و دختران را از کارهای روزمره معاف کرده بر تخت شاهی می‌نشاندند و از آنها اطاعت می‌کردند پس من هم این تبریک و به بابایی پیشا پیش برا 4 روز آینده می گم اومدم اینجا تو دفتر خاطرات تو که می دونم بابایی می خونه این روزو بهش تبریک بگم و بگم همسر عزیزم خیلی خیلی دوست دارم....روز سپندارمذگان مبارک... راستی مامانی منو بابا تصمیم داریم به جا...
25 بهمن 1390

صحبت با نینی گلمون

سلام نینی مامان و باباش خوبی عزیزم مامان مامانی ،عزیز دلم، کاشکی بودی و برات یکم دردو دل می کردم . کاشکی بودی و یکم برات حرف می زدم راستی عزیز مامان بابایی از سر کار زنگم زد گفت به نینی عسل بابا بگو از امروز شروع کردم به قوت خوردن که تو عزیز بابا قوی قوی بدنیا بیای....بابایی کلی خوشحاله قراره تو بیای پیش ما.... عزیز مامان من فکر می کنم اگر تو بیای ما کلی زندگیمون عوض می شه از این یک نواختی در میاد مامانم سرش به تو گرم می شه کمتر فکر و خیال می کنه و غصه می خوره....عزیزم مامان 2 روز پیش که تولد حضرت محمد بود بعد نماز مغرب تو مسجد محله مامان مریم (مامانه مامان) سوره حضرت محمد رو خوندم و برای اولین بار نیت ...
23 بهمن 1390

اولین خاطرات

گل مامان امروز چون تو خونم   و بیکارم برات از خاطرات ازدواجمون می گم منو بابایی تو نمایشگاه کتاب تهران سال 1386 آشنا شدیم البته من بابایی رو اونجا ندیدم اون منو دیده بود و وقتی برگشتیم کاشان تو اوتوبوس من دیدمش نزدیکای کاشون ....بابایی توکار فیلمبرداری بود و منم میکس فیلم یه دفتر کار با خاله مریم (دوست دوران دبیرستان و دانشگاه و ازدواج آخه با دوست باباجونت ازدواج کرد ..انقدر گله مامانی که ببینیش عاشقش می شی )و زده بودیم که بابایی اومد اونجا که نمونه کارای ما رو برا میکس ببینه که همون جا یه کوچولو عاشق هم شدیم و من و بابایی 3 ماه بعد برج 7 تولد امام حسن عقد کردیم ....2 سال بعدشم رفتیم سر خونه زندیگمون البته بابابزرگ...
20 بهمن 1390

سفرمون به کیش

سلام گل مامان و باباش دلم می خواست از اولین دیدار با باباجونت برات بگم که می زارم برای بعد ..... گل مامان ما شنبه رفتیم کیش جات خیلی  خالی بود عزیز مامان 4 روز کیش بودیم هتل داریوش ...خیلی خیلی خوش گذشت....هم رفتم آبتنی هم با بابایی جت اسکی سوار شدیم هم ماشین کرایه کردیم کل کیش و گشتیم ...کلی هم عکس گرفتیم .....گل مامان برا تو هم سوغاتی با بابایی خریدیم اگر قول بدی نینی خوبی باشی و اون موقعی که منو بابایی می خوایم بیای پیشمون برات نگهش می دارم ....2 تا عروسک خوشگل و لباس شنا و 2 تا جوراب کوچولو خوشگل و یه متکا و پتو کوچولو هم برات خریدیم .....ای کاش خودت بودی خودت هر چی دیگه می خواستی با بابایی برات می خریدیم ....بابایی کل...
20 بهمن 1390

بدون عنوان

سلام به همه کسایی که این وبلاگ رو می خونند من و همسرم تصمیم داریم خاطراتمون رو اینجا برا فرزندامون ثبت کنیم  شاید یه روزی این خاطرات برا خودمونم جالب باشه و شیرین  ممنون که به ما سر می زنید ...
12 بهمن 1390

من و همسری

یاد سهراب بخیر!   آن سپهری که تا لحظه ی خاموشی گفت:   تو مرا یاد کنی یا نکنی   باورت گر بشود، گر نشود   حرفی نیست؛   اما...   نفسم می گیرد در هوایی که نفس های تو نیست     ...
11 بهمن 1390
1